|
|
|
|
تاريخ خبر: جمعه27/8/1384
|
شفاي سرطان پسربچه سني در مسجد جمکران در« مسجد جمکران» پسر بچه اي که اهل « زاهدان» است، شفا گرفته است که هم فيلم ويدئويي آن موجود است و هم نوار آن و نويسنده سؤال و جوابي را که از جناب «حاج آقاي موسوي» مديريت محترم مسجد با خود نوجوان و والده او نموده است، از نوار پياده شده و اينطور نقل شده است:
تاريخ مصاحبه: هيجدهم آبان ماه 1372. سؤال: لطفاً خود را معرفي و اصل ماجراي شفا پيدا کردن را بيان کنيد. جواب: بسم الله الرحمن الرحيم من «سعيد چنداني»، 12 ساله هستم که حدود يک سال و هشت ماه به سرطان مبتلا بودم و دکترها جوابم نموده بودند. 15روز قبل، شب چهارشنبه که به «مسجد جمکران» آمدم، در خواب ديدم نوري از پشت ديوار به طرف من مي آيد که اول ترسيدم، بعد خود را کنترل نموده و اين نور آمد به بدن من تماسي پيدا کرد و رفت و نور آنقدر زياد بود که من نتوانستم آن را کامل ببينم.
بيدار شدم و باز خوابيدم تا صبح که از خواب بيدار شدم، ديدم بدون عصا مي توانم راه بروم و حالم خيلي خوب است تا شب جمعه در مسجد جمکران مانديم و در شب جمعه، مادرم بالاي سرم نشسته بود و به تلاوت قرآن مشغول بود، احساس کردم کسي بالاي سر من آمد و جملاتي را فرمود که من بايد يک کاري را انجام دهم، سه مرتبه هم جملات را بيان کرد. من به مادر گفتم: « مادر! شما به من چيزي گفتي؟ » گفت: « نه! من آهسته مشغول قرائت قرآنم. » گفتم: « پس چه کسي با من حرف زد؟ » گفت: « نمي دانم. » هر چند، سعي کردم آن جملات را به ياد بياورم متأسفانه نشد و تا الان هم يادم نيامده است. سؤال: سعيد جان! شما اهل کجا هستي؟ جواب: زاهدان. سوال: کدام شهر زاهدان؟ جواب: خود زاهدان. سوال: کلاس چندمي؟ جواب: پنجم. سوال: کدام مدرسه مي روي؟ جواب: محمد علي فائق. سوال: شما قبل از شفا پيدا کردن، چه ناراحتي داشتي؟ جواب: غده سرطاني. سوال: در کجاي بدنت بود؟ جواب: لگن و مثانه و شکم. سوال: از چه جهت ناراحت بودي؟ جواب: راه رفتن و درد و ناراحتي که حتي با عصا هم نمي توانستم درست راه بروم، مرا بغل مي گرفتند. سوال: دکترها چه گفتند؟ جواب: گفتند: ما نمي توانيم عمل کنيم و جوابم کردند و بعضي به مادرم مي گفتند بايد پايش را قطع کنيم. سوال: شما در اين مدت، بيرون از منزل نمي رفتي؟ جواب: از وقتي که مرا عمل کرده براي نمونه برداري که سه ماه قبل بود، ديگر نتوانستم از خانه بيرون بروم. سوال: در اين سه ماه چه مي کردي؟ جواب: خوابيده بودم و نمي توانستم راه بروم. سوال: مي شود آدرس منزلتان را بگوييد. جواب: بلي! زاهدان، کوي امام خميني، انتهاي شرقي، کوچه نعمت، پلاک 6، منزل آقاي چنداني. سوال: شما چطور شد جمکران آمديد؟ جواب: مادرم مرا آورد. سوال: چه احساسي داري الان که به مسجد جمکران آمده اي؟ جواب: خيلي احساس خوبي دارم و ناراحتيهايم همه برطرف شده. سوال: بعد از اينکه شفا يافتي، دکتر رفتي؟ جواب: آري! سوال: چه گفتند؟ جواب: تعجب کردند و مادرم به آنها گفت: ما دکتر ديگري داريم و او علاج کرده گفتند: کجاست؟ گفت: جمکران و آنها هم آدرس گرفتند و گفتند ما هم مي رويم. سوال: شما قبل از اينکه شفا بگيري و قبل از خوابيدن، چه راز و نيازي کردي و با خود چي مي گفتي؟ جواب: گريه کردم و از خدا و امام زمان (عليه السلام) خواستم که اين درد از من برود و مرا شفا بدهد و بالأخره به نتيجه رسيدم و موفق شدم و خيلي راضيم. سوال: شما براي معالجه کجا رفتيد؟ جواب: چند ماه قبل به بيمارستان «الوند» رفتيم. بعد دکتر گفت تکه برداري مي کنم، رفتم، بستري شدم و تکه برداري کردند. پس از چهار روز که بستري بودم، از حال رفتم، و سه چهار ماه نتوانستم اصلاً راه بروم و تمام خانواده ام، مأيوس بودند. سوال: خيلي درد داشتي؟ جواب: آري! سوال: الان هيچ درد نداري؟ جواب: خير! سوال: با چه چيزي شما را به اينجا آوردند؟ جواب: ماشين. سوال: به چه نحو وارد مسجد شدي؟ جواب: تا نصف راه با عصا آمدم، نتوانستم، مرا بغل کردند و به مسجد آوردند.
سوال و جواب با مادر نوجوان سرطاني شفا يافته: بسم الله الرحمن الرحيم بر محمد و آل محمد صلوات! براي خشنودي امام زمان (عليه السلام) صلوات! من از يک جهت ناراحت و از يک جهت خوشحال هستم و لذا نمي توانم درست صحبت کنم، ببخشيد. اما ناراحتي من اين است که مي خواهم از اينجا بروم و جهت خوشحاليم آن است که فرزندم شفا پيدا کرده است. بچه من يک سال و 8 ماه مريض بوده و به من چيزي نگفت. يعني فرزندم يک سال با درد ساخت و چيزي نگفت تا ناراحتي خيلي شديد شد و به من اظهار کرد. من او را نزد دکترهاي زاهدان بردم، به من گفتند بايد اين بچه را به تهران ببريد. او را به تهران آوردم و نمونه برداري کردند و گفتند: « غده سرطاني است. » من بي اختيار شده و به سر و صورتم زدم و از آن روز به بعد که مرض او را فهميدم خواب راحت نداشتم و شبهاي طولاني را نمي دانم چه طور گذرانده و خواب به چشمان من نمي آمد.
آنچه بلد بودم اين بود که: اول به نام خدا درود مي فرستادم و « الله اکبر» و « لااله الاالله» مي گفتم. چندين دوره تسبيح « لا اله الاالله» مي گفتم که اين نام خداست. بعداً به نام محمد صلي الله عليه و آله و بعد به نام حضرت مهدي (عليه السلام) و بقيه انبياء صلوات فرستادم؛ چون خواب که به چشمم نمي آمد، نمي خواستم بيکار باشم. سوال: دکترها چه گفتند؟ جواب: گفتند: مادر سعيد! الان که بچه را از بين برده اي، براي ما آورده اي! و به من گفتند که سرطان است و علاج ندارد. گفتم تقصير من نيست، به من نگفت. به او گفتند: چرا نگفتي؟ گفت: من نمي دانستم که سرطان است. به هر حال دکترها عصباني شدند و به من گفتند ببرش. چهار دکتر ما را جواب کردند. به بعضي از دکترها التماس کردم، گفتند: شيمي درماني مي کنيم تا چه پيش آيد. چند جلسه شيمي درماني کردند و هنوز زير برق نگذاشته بودند که من سعيد را به اينجا ( مسجد جمکران) آوردم. وقتي به اينجا آمديم، روز سه شنبه بود و سعيد شب چهارشنبه، ساعت سه بعد از نصف شب، که تنها بود و من خودم مسجد بودم، خواب مي بيند؛ من آمدم ديدم بدون عصا دارد راه مي رود. گفتم: سعيد جان! زود برو، چوب را بردار، چرا بدون عصا مي روي؟ گفت: من ديگر با پاي خودم مي توانم راه بروم و احتياجي به عصا ندارم. مگر من نيامدم اينجا که بدون چوب بروم؟ من و برادرش گفتيم لابد شوخي مي کند، و او گفت: من شفا گرفتم و خوابش را گفت. برادرش گفت: « اگر راست مي گويي، بنشين. » نشست. « بلند شو»، بلند شد. « سينه خيز برو »، رفت. ديدم کاملاً خوب شده است. « الحمدالله رب العالمين.» من به خاطر اينکه بچه ام را چشم نکنند و اسباب ناراحتي او را فراهم نکنند، گفتم به کسي نگويم تا بعداً براي متصدي مسجد نقل مي کنم. شکر، «الحمدلله» بچه ام را آوردم اينجا، سالم شده و اميد است حضرت اجازه بدهد تا از خدمتش مرخص شويم. در نوار ويدئويي از اين مادر سوال شده: چرا شما به « مسجد جمکران» آمدي؟ در جواب مي گويد: به خاطر خوابي که وقتي در بيمارستان تهران بودم، ديدم که مرا به اينجا راهنمايي کرده و گفتند: شفاي فرزند تو آنجاست. سوال: ايشان چند ماه مريض احوال و بستري بود؟ جواب: از شهريورماه، که از شهريور تا آبان، ديگر هيچ نتوانست راه برود. در زاهدان پدرش او را بغل مي گرفت و از اين طرف به آن طرف و پيش دکتر مي برد و در مسافرت برادرش که همراه ما هست. چون بعد از نمونه برداري، به کلي از پا افتاد و عکسها و مدارک موجود است. سوال: بعد از شفا هم او را پيش دکترها بردي؟ جواب: آري! و تعجب کردند و گفتند: چه کار کردي که اين بچه خوب شده؟ گفتم: ما يک دکتر داريم که پيش او بردم. گفت: کجاست؟ گفتم: «قم» « جمکران» و از سکه هاي امام زمان (عليه السلام) که شما داده بوديد، به آنها دادم. بخدا دکتر تعجب کرد، دکترش آدرس جمکران را نيز گرفت. سوال: کدام دکتر بود؟ جواب: بيمارستان هزار تختخوابي (امام خميني) و نام دکتر هم «دکتر رفعت» و يک دکتر پاکستاني. سوال: دقيقاً چه مدت است که اينجا هستي؟ جواب: نزديک يک برج است اينجا هستم و بايد حضرت امضا کند و اجازه دهد تا از اينجا بروم. سوال: پدرش مي داند؟ جواب: آري! خودم تلفن زدم و همه تعجب کرده و باور نمي کنند که بچه خوب شده باشد. سوال: محل شما اکثراً اهل تسنن هستند؟ جواب: بلي! سوال: خودتان چطور؟ جواب: ما خودمان اهل تسنن و حنفي هستيم، پيرو دين، قرآن و اسلام هستيم. سوال: حالا که امام زمان (عليه السلام) بچه شما را شفا داده، شما شيعه نمي شويد؟ جواب: امام زمان (ع) مال ما هم هست و تنها براي شما نيست.
آقاي زاهدي نقل مي کنند: در سفري که اخيراً با حجت الاسلام سيد جواد گلپايگاني جهت افتتاح مسجد سراوان به زاهدان داشتم و جوياي حال اين خانواده شدم به دو نکته آگاهي يافتم: 1. ديدار اين نوجوان با مرحوم آيت الله العظمي گلپايگاني و سفارش ايشان به او که بايد جزو شاگردان مکتب امام صادق (عليه السلام) و از سربازان امام عصر ـ ارواحنا فداه ـ شوي. 2. مژده دادند که افراد خانواده اين نوجوان همه شيعه اثني عشري شده اند و اين قصه در نزد مردم آنجا مشهور است. »
|
|
واريز آنلاين به حساب مهديه |
|
|
|
|
|
|