|
|
|
|
تاريخ خبر: جمعه27/8/1384
|
آقا امام زمان! من به وسيله شما شفا مي خواهم! آقاي «خادمي» نوشته اند: « اغلب شبها به اقتضاي کار روابط عمومي، تا صبح بيدار مي ماندم. اما آن شب به لحاظ خستگي زياد براي استراحت رفتم، اما خوابم نبرد، بي اختيار به روابط عمومي مسجد برگشتم تا به اوضاع سرکشي کنم. به مسجد مردانه که بنّايي مي کردند، رفتم. زائري گفت: مي گويند در مسجد زنانه (زيرزمين) کسي شفا پيدا کرده است. گفتم: بنده اطلاع ندارم. پس از برگشتن به روابط عمومي، با تلفن با مسئول مسجد زنانه تماس گرفتم، تأييد نمودند. گفتم: « به هر وضعيتي هست، ايشان را براي مصاحبه به روابط عمومي راهنمايي کنيد.»
چند دقيقه بعد، خانم شفا يافته در معيت چندين زن که محافظت او را مي نمودند تا از هجوم جمعيت در امان باشد، به مرکز روابط عمومي هدايت شد و درب اطاق را بستيم و چند نفر را بيشتر راه نداديم. خانم شفايافته، به شدت خسته به نظر مي رسيد، چون جمعيت زيادي از خانمها براي تبرک به او هجوم آورده بودند. در عين حال که درهاي روابط عمومي بسته بود، از دريچه کوچک، زائرين مرتب اشياي مختلفي را به عنوان تبرک پرداخت مي کردند. پس از نوشيدن مقداري آب، خانم شروع به صحبت کردند.
به ايشان گفتم: خود را معرفي کنيد. گفت: طاهره جعفريان، فرزند عبدالحسين، شماره شناسنامه 290، ساکن: مشهد مقدس. آدرس: مشهد، خيابان خواجه ربيع، ... نوع بيماري: فلج بودن انگشتان هر دو دست. يعني بسته بودن سه انگشت دست راست و بسته بودن انگشتان دست چپ، که قادر به کاري نبودم.
علت اين بيماري اين بود که پانزده سال قبل، خبر مرگ برادرم «حسين جعفريان» را به من دادند، به حالت غشوه افتادم و چون به هوش آمدم، متوجه شدم دستهايم به اين نحو فلج مانده است. شوهرم که در مشهد فرد ملاکي بود، پس از اين واقعه با زن ديگري ازدواج کرد و بچه هايم را نيز از من گرفت و اين اوضاع به وضع جسمي و روحي من لطمه شديدي وارد آورد. در طول اين پانزده سال، به دکترهاي زيادي مراجعه کردم، از جمله دکتر «مصباحي» و دکتر «حيرتي» که مطب آنان در خيابان عشرت آباد است و دکتر «رحيمي» که در بنت الهدي کار مي کند، در تهران براي فيزيوتراپي در بيمارستان شفا يحيائيان نوبت گرفته بودم که به علت کمبود بودجه نتوانستم بروم. قبل از آمدن به قم، پيش دکتر « برزين نرواز» رفتم و چند بار دستم را زير برق گذاشتم، ولي سودي نداشت و دردي هم همراه بي حسي بود که هميشه قرص مسکن مي خوردم.
چند روز قبل، به اتفاق خانم « کليائي»، « جاويد» و «ک ياني» از مشهد عازم زيارت حضرت عبدالعظيم (ع) و سپس براي زيارت به « قم» و « مسجد جمکران» به راه افتاديم و به منزل دامادم، آقاي شهرستاني که اهل شروان و ساکن قم است، رفتيم تا به «مسجد جمکران» آمديم و پس از بجا آوردن آداب مسجد، در مجلس جشني که بمانسبت «عيدالزهراء (س)» بود، شرکت کردم.
مجلس، با شادي و سرور توأم بود و معنويت خاصي داشت و پس از اجراي برنامه و خواندن دعاي توسل من حالت انقلابي در خود احساس کردم و بي اختيار عرض کردم: « آقا امام زمان! من به وسيله شما شفا مي خواهم. » حالت عجيبي داشتم، ناگاه احساس کردم نورهاي عجيب از دور و نزديک مي بينم، متوجه شدم که انگار دارند انگشتان و دستهايم را مي کشند و دستم صدا مي کرد، فهميدم شفا يافتم.
يکي از خانمهايي که با او آمده بود، گفت: « من بغل دست اين خانم بودم، متوجه شدم که ايشان سه مرتبه گفت: « يا صاحب الزمان! » و دستهايش را در هوا تکان داد و صورتش کاملاً برافروخته شد. »
موضوع را از خانم « زهرا کياني » فرزند رضا، از همراهان ايشان که در خيابان خواجه ربيع، کوچه ... ، سکونت دارند، جويا شديم. گفت: « من ايشان را کاملاً مي شناسم و پانزده سال است که دستشان فلج است. » پس از تمام شدن مصاحبه، بطور ناشناس ايشان را از درب ديگري بيرون فرستاديم. وقوع اين قضيه، در تاريخ 30/7/68 بوده است.
|
|
واريز آنلاين به حساب مهديه |
|
|
|
|
|
|