|
|
|
|
تاريخ خبر: جمعه27/8/1384
|
به دو عالم ندهم لذت بيماري را! حجت الاسلام علي قاضي زاهدي ( والد آقاي قاضي زاهدي نويسنده کتاب شيفتگان حضرت مهدي - عج ) که از علماي بزرگ گلپايگان است و داراي تأليفات زيادي مي باشند، نقل کردند: « در عنفوان شباب و سال اول ازدواج، که گويا سنين عمرم از هجده سال تجاوز نمي کرد، مبتلا به مرض حصبه سياه ( تيفوئيد) شدم؛ دکتر مرض را تشخيص نداد و گمان کرد نوبه و مالاريا است. با ظنّ خود به معالجه پرداخت و چون داروها مفيد نبود، مرض شدت يافت به نحوي که مشرف به مرگ شدم. پدر و مادر و ديگران دست از من شسته و به انتظار مرگم نشسته بودند. در هر شبانه روز چند مرتبه در شهر خبر مرگم انتشار مي يافت. اطبا و دکترهاي ديگر را براي معالجه ام آوردند و آنها مي گفتند: در اثر اشتباه دکتر اولي و معالجات ناصحيح نجاتش ممکن به نظر نمي رسد ولي در عين حال براي بهبودم تلاش مي کردند. اما بهبود نمي يافتم. عوالمي را سير مي کردم که وصف کردني نيست. غالباً در آن حالتي که بودم منزل را از علما و دانشمندان مشحون مي يافتم که مشغول بحثهاي علمي بودند و من هم با آنها در بحث شرکت مي کردم و گفته هايم مورد قبول آنان قرار مي گرفت.
دوران ابتلا به طول انجاميد؛ مردم دسته دسته به عيادتم مي آمدند و با چشم گريان بيرون مي رفتند. تا گاهي که به کلي از حياتم مأيوس شده و دست و پايم را به جانب قبله کشيده و به انتظار مرگم نشسته بودند؛ والد بزرگوارم با اندوه فراوان در کنار بسترم قرار داشت و والده ام در خارج خانه به گريه و ناله مشغول بود. من هم در انتظار مرگ بوده و خانه را پر از مردم مي ديدم. ناگاه درب اطاق باز شد و شخصي وارد شد و به حاضرين گفت: مؤدب باشيد که آقا تشريف مي آورند. پس رفت و برگشت و گفت: قيام کنيد و صلوات بفرستيد. همه از جاي جستند و صلوات فرستادند. در آن حال آقايي بزرگوار و سيدي عاليمقام وارد شد و در نزديکي بستر من نشست. بنا کردم به او توسل جستن و از او ياري خواستن، عرض کردم: آقا جان! قربانت؛ آقا جان! به فريادم برس؛ عليل و مريضم؛ آقا جان! نجاتم بده. چنانچه بعداً برايم نقل کردند مدتي بوده که زبان گفتار نداشتم و زبانم بند آمده بوده اما در آن حال زبانم گشوده شده و حاضرين سخن گفتنم را مي شنيدند. پس آن بزرگوار به اندازه خواندن سوره توحيد آهسته دعايي خواند و به من دميد و من پيوسته جمله « آقا جان به دادم برس » را تکرار مي کردم. مرحوم والد به تصور اينکه ايشان را مي خواهم، مي گفتند: بابا من اينجا هستم چه مي خواهي؟ هر چه مي خواهي بگو.
پس من به خود آمدم و آن آقا را نديدم و بنا کردم به گريه کردن هر چه از من سؤال مي کردند، قادر به جواب نبودم پس از گريه بسيار، آنچه را که ديده بودم، بيان کردم و مايه خورسندي همگان شد و به برکت عنايت آن بزرگوار حيات تازه يافتم. »
گر طبيبانه بيايي به سر بالينم به دو عالم ندهم لذت بيماري را
|
|
واريز آنلاين به حساب مهديه |
|
|
|
|
|
|