|
|
|
|
تاريخ خبر: جمعه27/8/1384
|
ملاقات سيد عبدالله قزويني و همسرش در كتاب رياحين الشريعه از قول سيد بزرگوار مرحوم سيد عبدالله قزيويني نقل شده كه فرمود:
در سال 1327 با خانواده خود به عتبات عاليات مشرف شدم روز سه شنبه بود كه به مسجد كوفه رفتيم همراهان خواستند به نجف اشرف بروند من پيشنهاد كردم چون شب چهارشنبه است به مسجد سهله برويم و فردا به نجف مشرف شويم رفقا قبول كردند.
به خادم مسجد كوفه گفتم به تعداد رفقا شانزده مركب سواري (الاغ) كرايه كرده و كرايه رفت برگشت را پرداخت كدرم لكن خادم گفت: راه بسيار ترسناك است و ما شب در بيابان سير نمي كنيم مخصوصا كه سه زن همراه ما بود. به طرف مسجد سهله رفتيم تا زود اعمال را به جا آورده به مسجد كوفه برگرديم. وارد مسجد و مشغول دعا و توسل شديم. چون اعمال ما طول كشيد مكاريها بدون اطلاع ما به كوفه برگشتند. ما نماز مغرب و عشا را در مسجد سهله به جا آورديم و مشغول دعا و توسل بوديم و ناگاه ساعت را نگاه كردم ديدم ساعت از نصف شب گذشته ترس زيادي بر من عارض شد و به فكر فرو رفتم كه با بودن سه زن چگونه با مكاري عرب غريب در اين وقت شب به كوفه برگرديم؟
مخصوصا در آن سال شخصي به نام عطيه بر حكومت ياغي شده و ناامني شديد بوجود آمده بود و راهزنان عرب زياد بودند.
پس با نهايت اضطراب از سوز دل به حضرت ولي عصر متوسل شدم و با سوز و گداز آن مهر عالم افروز را به فرياد خواندم. ناگاه چشمم به مقام حضرت مهدي كه در وسط مسجد بود افتاد، آن مقام را روشن و تابناك ديدم، با مسرم به طرف نور حركت كرديم سيد بزرگواري را ديدم كه با كمال وقار و هيبت و شكوه رو به قبله نشسته و چنان نوراني است مثل اينكه هزار مشعل و چراغ روشن كرده اند.
مشغول دعا و زيارت شديم تا رسيديم به نام مبارك امام زمان چون بر امام زمان سلام كرديم آن سيد بزرگوار فرمود: عليكم السلام.
چون حواسم مضطرب بود با خود گفتم: يعني چه! من به امام زمانم سلامي مي كنم و اين سيد جواب مي دهد! كاملاً غافل بودم در همين حال بود كه سيد روي مبارك را به طرف من كرد و فرمود: عجله نكنيد و با اطمينان دعا بخوانيد؛ من به اكبر كبابيان سفارش كردم تا شما را به كوفه برساند و برگردد و چون به مسجد كوفه رسيديد آنها را شام دهيد.
با ديدن اين منظره و شنيدن اين مطلب بي اختيار دويدم و دست سيد را بوسيدم. و چون خواستم دستش را بر پيشاني بگذارم، دستش را كشيد.
عرض كردم: مولانا، از شما التماس دعا دارم.
همسرم نيز از آن سيد التماس دعا كرد ( كه حاجتهاي مد نظرش همه برآورده شد) چون از مسجد بيرون آمديم همسرم گفت: اين سيد را شناختي؟ گفتم: نه.
گفت امام زمان حجت بن الحسن عجل الله تعالي فرجه بود.
گويا من خواب بودم و تازه بيدار شده بود. با عجله به طرف مقام رفتم ديدم تايك است و فقط يك فانوس كم نوري روشن است و از آن سيد خبري نيست با يك دنيا حسرت مراجعت كردم كنار مسجد آمدم جواني را ديدم بدون مقدمه نزد من آمد و گفتك
هر وقت آماده شديد ما شما را به مسجد كوفه مي رسانيم.
گفتم: نام تو چيست؟
گفت: اكبر كبابيان كه در محله كبابيان همدان منزل درام.
گفتم: شما مرا از كجا مي شناسي؟
گفت: آن سيد كه در مقام بود سفارش شما را نموده كه من شما را به كوفه برسانم.
گفتم: او را شناختي؟
گفت: نه، لكن بسيار شخص بزرگواري به نظرم آمد.
گتفم: او امام زمان بود. جوان آنقدر خوشحال شد كه حد نداشت وبا يك دنيا وجد و سرور ما را به كوفه رسانيد و پروانه وار دور ما مي گرديد و با اينكه الاغهاي يدكي داشت سوار نشد و پياده به همراه ما مي آمد. چون به مسجد رسيديم، آنها را كه چهار نفر بودند شام داديم.
(ذلك فضل اله يؤتيه من يشاء) و همسرم سه حاجت مهم داشت كه هر سه از بركت دعاي امام زمان ارواحنا له الفداه برآورده شد.
|
|
واريز آنلاين به حساب مهديه |
|
|
|
|
|
|