|
|
|
|
تاريخ خبر: جمعه27/8/1384
|
ملاقات بانو رفيعي حاج سيد عبدالله رفيعي از علماء بزرگ شهرستان علويحه اصفهان بودند كه دو سال قبل از انقلاب اسلامي چشم از دنياي فاني فرو بست.
معظم له داراي همسري مؤمن و نيكوكار و بسيار مهربان هستند و در زمان نقل اين تشرف در اين كتاب هنوز در قيد حيات هستند و انشاء الله خداوند ايشان را سلامت بدارد.
روزي براي عيادت ايشان به ديدنشان رفته بودم كه اين تشرف را نقل كردند:
حاج آقا سيد عبدالله رفيعي در اواخر عمرشان مريض شده بودند و ديگر نمي توانستند از خانه خارج شوند و تمام كارهاي شخص ايشان را من كه همسرشان و محرمشان بودم انجام مي دادم.
يك شبي شام حاج آقا را دادم و رخت خواب ايشان را پهن كرده و ايشان را در رختخوابشان خوابانيدم.
ناگهان صداي مردي را شنيدم كه مي فرمود: يا الله يا الله.(در آن ايام اين شهرستان هنوز از نعمت برق سراسري برخوردار نبود) آمدم داخل حياط و در تاريكي آقائي را ديدم كه به هيئت علماء بودند عمامه سياه و پيراهن سفيد و نعلين زرد ايشان را به خوبي به ياد دارم من عرض كردم: آقا تشرف بياوريد داخل اتاق.
خيال كردم كه يكي از علماي قم يا اصفهان هستند كه به عيادت حاج آقاي رفيعي آمده اند، ايشان هم نعين زردشان را از پاي مباركشان خارج كردند و داخل اتاق شدند و بالاي سر حاج آقاي رفيعي نشستند و مشغول احوالپرسي شدند و در اين هنگام چون آب جوش آمده بود مشغول دم كردن چاي شدم و به گفتگوي آنها گوش مي دادم ولي از گفتارشان هيچ نمي فهميدم و كلماتشان برايم مفهوم نبود دانستم به لغت عربي تكلم مي كنند.
چاي آماده شد يك استكان چاي ريختم و در مقابل حضرتش گذاشتم.
فرمود: نه ما از اينها نمي نوشيم.
عرض كردم: پس دعائي بخوانيد تا به عنوان شفا به حاج آقا بدهم.
ايشان تبسمي كردند و استكان را تا نزديكي دهانشان بردند و مشغول دعا خواندن شدند سپس استكان را سر جايش گذاشتند و بعد از خداحافظي با حاج آقا رفعيي از جايشان بلند شدند.
وقتي نزديك درب اتاق رسيدند روي مباركشان را به طرف من كردند و سفارشاتي را راجع به حاج آقا رفيعي كردند و من در جواب مي گفتم: چشم، چشم. در ضمن كلامشان و سفارشهايشان يك مطلبي را فرمودند كه كسي از آن خبر نداشت در آن وقت من هيچ متوجه نمي شدم.
سپس ايشان خداحافظي كردند و از اتاق خارج شدند، با خود گفتم خوب است ايشان را تا درب حياط بدرقه كنم پشت سرشان به راه افتادم هنوز از خانه خارج نشده بودند كه از مقابل ديدگانم ناپديد شدند.
وحشت و حيرت مرا گرفت دوان دوان از خانه خارج شدم كه شايد ايشان را يك بار ديگر ببينم اما جز يك زن كه همسايه ما بود كس ديگر در كوچه نبود به اين زن كه همسايه ما بود گفتم: يك آقائي را با اين خصوصيات همين الان از خانه ما خارج شدند، نديديد به كدام طرف رفتند؟
آن زن با تعجب گفت: هيچ كس را نديدم از خانه شما خارج شود شايد خواب ديده اي.
من دانستم آن آقا وجود مقدس حضرت ولي عصر بودند كه براي تفقد و عيادت حاج آقا رفيعي به منزل ما آمده بودند.
|
|
واريز آنلاين به حساب مهديه |
|
|
|
|
|
|