|
|
|
|
تاريخ خبر: جمعه27/8/1384
|
ملاقت بانوي آملي مرحوم عراقي در دار السلام از يكي از صلحائ و خوبان حكايت والده خود را كه اهل آمل مازندان بود و شوق بسيار زيادي براي تشرف به خدمت امام زمان داشته، نقل مي كند:
بسيار شوق تشرف به محضر مقدس حضرت بقية الله را داشتم، مطالبي داشتم كه دلم مي خواست از آن وجود مقدس بخواهم، عصر پنجشنبه به زيارت اهل قبور به مكاني كه در آمل مصلي نام داشت رفته و بالاي قبر برادرم نشستم و بسيار گريتسم كه ضعف بر من غلبه كرد و عالم به نظرم تاريك شد، برخاستم متوجه زيارت امامزاده جليل القدر امامزاده ابراهيم شدم.
ناگهان در اثناء راه در كنار رودخانه انواري به رنگهاي مختلف مشاهده ردم كه موج مانند صعود و نزول مي آيند، قدري پيش رفتم ديگر آن نور را نديدم ولي مردي را ديدم كه آنجا نماز مي خواند و در سجده است، با خود گفتم بايد اين مرد يكي از بزرگان دين باشد و بايستي او را بشناسم.
پيش رفتم و ايستادم تا آنكه از نماز فارغ گرديد، سلام عرض نمودم جواب فرمود.
عرض كردم: شما كيستيد؟
توجهي به من نفرمود، اصرار بسيار كردم، فرمود: چكار داري به تو كه دخلي ندارد، من غريبم.
او را بعد از آكه زياد قسم دادم و به معصومين رسيد فرمود كه: من عبد الحميدم.
عرض كردم: براي چكار اينجا تشريف آورديد؟
فرمود: براي زيرات خهضر آمده ام.
عرض كردم: خضر كجاست
فرود: قبرش آنجا است و اشاره به سمت قفعه اي فرمومد كه نزديك آنجا بود و معروف به قدمگاه خضر نبي است كه شبهاي چهارشنبه شمع زيادي آنجا روشن مي نمايند.
عرض كردم: مي گويند هنوز خضر زنده است.
فرمود: اين خضر نه آن خضر است بلكه اين خضر پسر عموي ما است و امامزاده است.
با خود فكر كردم كه اين مرد بزرگي است و غريب خوبي است، او را راضي كرده و به خانه برده تا مهمان ما باشد، ديدم از جاي برخاست كه تشريف ببرد و زير لب دعائي مي خواند، گويا به من الهام شد كه او حضرت حجت مي باشد و چون مي دانستم ان حضرت در گونه مبارك خالي دارد و ندان پيش گشاده است، براي امتحان و تصديق اين گمان به صورت انورش نظر كردم، ديدم دست راست را جلوي صورت قرار داده بود، عرض كردم: نشانه اي از شما مي خواهم.
بلافاصله دست مبارك را كنار برده و تبسم فرمودند هر دو علامت را آنچنان كه شنيده بودم مشاهده كردم يقين پيدا كردم كه همان بزرگوار است، مضطرب شدم و گمان كردم كه آن حضرت ظهور فرموده.
عرض كردم: قربانتان گردم آيا كسي از ظهور شما مطلع گرديده؟
فرمومد: هنوز وقت آن نرسيده و روانه گرديد.
از شدت اضطراب و ترس دست و پايم از حركت باز مانده بود ندانستم چه بگويم و چه حاجت بخواهم، اينقدر توانستم عرض نمايم كه: فدايت شوم، اذن بدهيد پاي مباركتان را ببوسم.
سپس براه افتادند، هر چه فكر كردم از نهايت ترس خود و كمبود وقت چيزي از حوائجم به خاطر نيامد مگر آنكه، عرض كردم: آقا آرزوي آن دارم كه خدا به من پنج فرزند عنايت فرمايد كه بنامهاي پنج تن آْ عبا آنها را نام بگذارم، كه ايشان در بين راه دستهاي مباركشان را بلند كرده اند براي دعا كردن و فرمودند: انشاء الله.
ديگر هر چه سخن گفتم و التماس نمودم اعتنائي نفمرود تا آنكه داخل قبه مذكور شدند مهابت آن بزرگوار و ترس مانع شد كه داخل ان بقعه شوم، گويا راه مرا بستند و ترس بر من غلبه نموده بسيار مي لرزيدم و مي ترسيدم، به تنهائي بر در بقعه كه يك در بيشتر نداشت عقب ايستادم كه شايد بيرون آِد.
مدتي طول كشيد و بيرون نيامدند، اتفاقاً در آن اثناء زني را ديدم كه مي خواهد به آن قبرستان برود او را صدا زدم خواستم كه با من همراه شود و با هم داخل بقعه شويم، او قبول نموده داخل شديم ولي كسي را نديدم هر چه از داخل و خارج نگاه كرديم اثري نديدم با آنكه قعه مذكور در ديگري نداشت.
از مشاهده اين غرائب حالم دگرگون شد و نزديك بود غش كنم لذا مرا به خانه رسانيدند.
در همان ماه به بركت دعاي آن حضرت باردار ده و خداي دتعالي فرزندي به نام محمد به من عطا فرمود و سپس علي و بعد از او فاطمه و بعد حسن متولد گرديدند كه حسن فوت شد ولي با الحاح و استغاثه حسن و حسين را با هم خداي تعالي عنايت فرمود.
|
|
واريز آنلاين به حساب مهديه |
|
|
|
|
|
|