|
|
|
|
تاريخ خبر: جمعه27/8/1384
|
ملاقات مادر عثمان شمس الدين محمد بن قارون مي گويد:
معمر بن شمس كه معروف به « مذور» بود يكي از نزديكان و دوستان خليفه به شمار مي رفت. روستايي به نام برس به او تعق داشت كه آن ا وقف سادات نموده بود.
نايب او كه شيعه اي خالص بود ابن خطيب نام داشت، خادم او شخصيب به نام عثمان كه سني مذهب بود، به امور و مايحتاج مصرفي او رسيدگي مي كرد، بين ابن خطيب و عثمان هميشه مجادله اعتقادي وجود داشت.
روزي به اتفاق هم به حج مشرف دشند، در كنام مقام ابراهيم بودند كه ابن خطيب رو به عثمان كرد و گفت: بيا با هم مبالهله كنيم من نام كساني را كه دوست دارم يعني حضرت امام علي و امام حسن و حسين را كف دستم مي نويسم تو نيز نام كساني كه دوست داري يعني ابوبكر، عمر و عثمان را بنويس آنگاه با هم دست مي دهيم دست هر كه سوخت، اعتقاد او باطل و دست آن كه سالم ماند، اعتقادش بر حق است.
عثمان اين مباله را نمي ذپيرفت، حاضرين كه از طبقه رعايا و عوام بودند به او اعتراض نمودند و سرزنش كردند.
مادر عثمان كه از محل مشرفي شاهد صحنه بود، معترضين را به باد دشنام و ناسزا گرفت و آنها را دتهديدي كرد. در همان حال كور شد!
وقتي متوجه شد كه نمي تواند جايي را ببيند، دوستان خود را فرا خواند آنها چشمان او را بررسسي كردند، متوجه شدند كه ظاهرا سالم است اما جايي را نمي تواند ببيند او را به مكه بردند، خبر او در همه جا شايع شد.
پطشكان بغداد و حله را براي معاينه او حاضر كردند اما آنها نيز ننتوانستند كاري انجام دهند عده اي از زنان مؤمنه حله به او گفتند: آن كه تو را كور نموده است، قائم آل محمد است اگر شيعه شوي و با دوستان او تولي داشته باشي و از دشمنانش تبرّي نمايي ما ضمانت مي كنيم كه خداوند سلامتتي تو را به تو باز خواهد گرداند، و بدون اين، امكان ندارد كه دوباره بينا شوي.
او نيز به اين امر تن داده و راضي شد و به مذهب تشيع گرويد.
زنان حله او را شب جمعه به محلي كه منسوب به امام زمان بود و در حله قرار داشت بردند و شب را به همراه او زير قبله آن مكان شريف بيتوته نمودند.
نوز چند ساعتي از شب نگذشته بود كه ناگاه آن زن بيدار شده و از قبه بيرون آمد و چشم هاي او كاملا سالم و نابينايي اش برطرف شده بود، يكي يكي زنان را بيدار كرده و لباس ها و زينت ها آلاتشان را وصف مي نمود.
آنها از شفاي او مسرور شدند و حمد الهي را به جا آوردند، سپس كيفيت ماجرا را پرسيدند.
گفت: وقتي مرا تحت قبه شريف حضرت گذاشته و رفتييد، هنوز چيزي نگشذشته بود كه احساس كردم كه كسي دستش را روي دستم نهاد و گفت: برخيز كه خداوند تو را شفا عنايت فرمود.
چشمانم را گشودم همه چيز را مي ديدم. به را ديدم كه ممّلو از نور شده بود و در ميان آن مردي ايستاده بود. گفتم: آقا! شما كه هستيد.
فرمود: م ح م د بن الحسن.
سپس ناگهان غايب شد.
زنها به اتفاق او از آن محل شريف خارج شده و خبر شفاي او را در حله پخش نمودند. فرزندش عثماننيز شيعه شد و اعتقاد او مادرش خوب و محكم گرديد.
اين ماجرا مشهور شد و هر كس آن را مي نشنيد نسبت به وجود امام زمان معتقد مي شد.
|
|
واريز آنلاين به حساب مهديه |
|
|
|
|
|
|