|
|
|
|
تاريخ خبر: جمعه27/8/1384
|
ملاقات ديگري از حكيمه خاتون محمد بن عبدالله مطهري مي گويد نزد حكيمه رفتم او برايم نقل كرد كه: بعد از تولد حضرت مهدي عليه السلام من هر چهل روز يكمرتبه مرتب به منزل برادر زاده ام حضرت امام حسن عسگري مي رفتم تا اينكه روزي فرمود:
او پسر نرگس ( حضرت مهدي) خليفه و جانشين من است و به همين زودي شما مرا از دست خواهيد داد، به حرف او گوش دهيد و از او اطاعت كنيد حكيمه مي گويد: چند روزي نگذشت كه حضرت امام حسن عسكري شهيد شده و رحلت فرمود و مردم همانگونه كه ديده مي شد اختلاف كردند، بخدا سوگند من او را (امام مهدي) شب و روز مي بينم و مرا از سؤالاتي كه مي كنيد آگاه مي سازد و من به شما خبر مي دهم بخدا قسم گاهي مي شود كه من مي خواهم چيزي از ان حضرت بپرسم پيش از آنكه سؤالم را مطرح كنم او هم سؤال و هم جواب را مي گويد.
ديشب آمدن تو را به من خبر داد و دستور دادند كه حقيقت را به تو بگويم.
محمد بن عبدالله مي گويد: به خدا سوگند حكيمه اخباري را به من گفت كه هيچ كس بجز خداوند متعال از آنها خبر نداشت و من يقين كردم كه راست و حقيقت است و از سوي خداوند متعال مي باشد و خداوند عزوجل او را بر چيزي كه هيچ كس از مخلوقاتش از آن خبر نداشت آگاه ساخته است.
ملاقات زن قابله در هنگام ولادت
جناب علامه نهاوندي نقل نموده: از جمله كسانيكه در زمان تولد حضرت مهدي را ديده اند پيرزن قابله است شيخ طوسي در كتاب الغيبه از حنظه بن زكريا چنين روايت كرده كهك
زكريا مي گويد من دوستي داشتم به نام احمد بن بلال بن كاتب كه از جمله اهل سنت و از عاميان و نواصب اهلبيت بوده كه اظها دشمني با اهلبيت مي كرد و اين كار خود ر پنهان نمي كرد و با من راستگو و صادق بود و به مقتضاي طبع اهل عراق به من اظهار محبت و دوستي مي كرد. و هر وقت كه با او ملاقاتي داشتم به من مي گفت من جرياني دارم كه اگر بشنوي حتماً شاد مي شوي ولي آن را به تو نمي گويم، من هم جريان را جدي نمي گرفتم تا اينكه روزي در جايي با هم ملاقات كرديم و من از آن جريان هميشگي كه مي گفت، از او سوال كردم. گفت كه خانه ما در سامرا مقابل خانه امام حسن عسگري بود. پس مدتي من از سامرا به سوي قزوين رفتم. سفر من مدت زيادي طولي كشيد. بعد از مراجعت از قزوين به سامرا برگشتم و از همسايه ها و نزديكان كه در وقت رفتنم آنجا بودند كسي را نديدم مگر پيره زني كه مرا تربيت كرده بود. او دختري داشت كه در حيا و عفت نمونه بود و بعضي از زنها كه با ما دوستي قديمي داشتند در خانه پير زن بودند و من چند روزي در پيش آنها بودم. بعد از مدتي قصد رفتن كردم پيرزن گفت چرا عجله در برگشتن مي كني؟ تو مدت زيادي از اينجا دور بودي قدري ديگر در پيش ما بمان خوشحال مي شويم. من از روي استهزا به او گفتم قصد زيارت كربلا دارم، زيرا مردم براي نيمه شعبان يا روز عرفه آنجا مي روند.
گفت: اي مرد تو را به امان خدا مي سپارم از اينكه هموار ميكني بر خود اينگونه سختيها را تا به مقام ( كربلا) برسي من مي خواهم خبري را بتو بدهم كه در سال بعد از رفتن تو از سامرا اتفاق افتاد و من شاهد آن بودم.
شبي در همين خانه نزديك به دهليز با دخترم خوابيده بودم. من بين خواب و بيداري بودم كه ناگهان مردي خوشروي و خوشبو با لباسهاي پاكيزه داخل خانه شد و گفت: اي زن ( مرا به نام صدا كرد) هم اكنون كسي مي آيد و تو را به نزد هسايه مي برد، نترس و از رفتن ابا مكن. من از اين صحنه و اتفاق ترسيده و دخترم را بيدار كردم به او گفتم: تو كسي را نديدي كه به خانه وارد شود؟ گفت: نه، من فكر كردم كه خيالاتي شدم.
پس نام خدا را برده و خوابيدم. بعد از چند لحظه دوباره آن مرد ظاهر شد و باز همان حرفها را تكرار كرد.
دوباره ترس بر من چيره شد، براي بار دوم دخترم را از خواب بيدار كردم و از او سؤال كردم آيا تو كسي را ديدي كه وارد خانه شود؟ او گفتك من كسي را نديدم كه وارد خانه شود، خدا را زياد ياد كن و بخواب. من نام خدا را بردم و خوابيدم. ناگهان ديدم آن مرد براي بار سوم جلوي من ظاهر شد گفت: اي زن ( نام مرا به اسم صدا زد) الان كسي مي آيد و در را مي زند و از تو مي خواهد كه با او بروي، با او برو. در همان لحظه صداي در را شنيدم، پشت در رفتم و گفتم: كيه؟ گفت: در را باز كن و نترس؛ صداي او را شنيدم و در را باز كردم ديدم خادمي پشت در است و چادري در دست دارد. گفت يكي از همسايه ها به شما احتياج دارد. به مجرد اينكه چادر را بر سر كردم ديدم كه در خانه اي هستم كه ان را را نمي شناختم. ناگاه ديدم در ميان خانه پرده هاي طولاني كشيده اند و مردي در يك سمت پرده نشسته سپس خادم از يك طرف، پرده را كنار زد و من وارد شدم زني را ديدم كه درد زايمان او را گرفته و دو زن در پيش او نشسته گويا قابله بودند. يكي از آن دو زن گفت: آيا در اين كار به ما كمك مي كني؟ من آن زن را معاينه كردم بعد از چند لحظه پسري متولد شد من او را به روي دست خود گرفته و گفتم پسر، پسر، و سرم را از پرده بيرون كردم كه به ان مردي كه پشت پرده نشسته بود.
بشارت دهم ناگهان كسي گفت: سر و صدا نكن. پس روي خود را بسمت بچه برگرداندم او را در دست خود نديدم. يكي از آن دو زن گفت سر و صدا نكن. سپس خادم دست مرا گرفت و دوباره چادر بر سرم كردم و از آن خانه مرا به خانه خودم آورد. و به من كيسه پولي داد و گفت: بكسي از اين ماجرا كه ديدي چيز نگو. داخل خانه شدم و بسوي رختخواب خود رفتم هنوز دخترم در خواب بود، او را بيدار كردم و از او پرسيدم آيا رفتن و برگشتن مرا فهميدي؟ گفتك نه! كيسه را باز كردم ده دينار در آن بود. از اين جريان تا به حال بكسي چيزي نگفتم مگر وقتي كه تو به حال استهزا و مسخره آن حرفها را زدي من به سبب ترسادن تو اين ماجرا را تعريف كردم. و اين را بدان ائمه عليهم السلام در پيشگاه خداوند داراي مقام و مرتبه بلندي هستند. هر چه را كه مي فرمايند حق است. من از سخنان پيرزن تعجب كردم و او را به مسخره و استهزا گرفتم و از او وقت دقيق ماجرا را پرسيدم؟ گفت نمي دانم. ولي وقت دقيق رفتن من از سامرا به قزوين در سال دويست و پنجاه و چهارم يا پنجم بود و بازگشت من از قزوين در سال دويست و هشتاد و يكم به سامرا بود، كه اين ماجرا را از زبان پيرزن شنيدم. و آن ايام مصادف با ايام وزارت عبدالله بن سليمان بود.
|
|
واريز آنلاين به حساب مهديه |
|
|
|
|
|
|