صفحه اصلي درباره ما تماس با ما
در

      جدول برنامه هاي ماه مبارک رمضان 1402

  منتخب محصولات فرهنگي

بیشتر...



                            حدیث



    درک از امام مهدي
از امام صادق (ع) منقول است كه پيامبر اكرم (ص) فرمودند :
خوشا به حال كسى كه قائم اهل بيت مرا درك كند و به او اقتدا كند قبل از قيامش تابع ائمه هدايت باشد و از دشمنانشان بيزارى بجويد ايشان رفيقان من هستند و گراميترين افراد امت نزد من مى باشند . كمال الدين ـ شيخ صدوق ص 287
أچأڈأ­أ‹ أ‡أ’123 : امام صادق

 


        پايگاه هاي پيشنهادي

آيت الله دري نجف آبادي
نايب رييس هئيت امناء
 

حجت الاسلام و المسلمين
نوري شاهرودي
عضو هئيت امناء مهديه


مقالات

مهدويت

توقيعات

ظهور

غيبت

انتظار

زندگينامه

امام و بانوان

کتب

شعر

پرسش و پاسخ

ادعيه و زيارات

شفايافتگان

نامه اي به امام عج

مشاهدات

ديگر موضوعات

اخبار مهديه

         0پايگاه هاي ديگر


سایت مسجد مقدس جمکران

سايت فرهنگي تبيان

سايت سراج انديشه

سایت دکتر علی غضنفری

سايت فرهنگي شهيد آويني  


 

 


تاريخ خبر: جمعه27/8/1384

ملاقات نرجس خاتون

جناب حكيمه خاتون نقل مي كند كه در شب تولد حضرت بقية الله عليه السلام بنزد نرجس خاتون بودم كه از نظرم ناپديد شد سراسيمه بطرف امام حسن عسگري عليه السلام دويدم قبل از اينكه حرفي بزنم فرمود: عمه جان برگرد كه او را خواهي يافت.

به اطاق نرجس خاتون برگشتم ديدم پرده اي كه ما را از هم جدا ساخته بود بر طرف شده است، چشمم به ان بانو افتاد و ديدم چهره اش غرق در نور است به گونه اي كه چشمانم را خيره مي ساخت در حاليكه مولود مسعود در آغوشش بود.

در اينجا قسمتي از احوالات حضرت نرجس خاتون اين بزرگ بانوي اسلام را ذكر مي كنيم بانويي كه بجهت روح پاك و طاهري كه داشت خداوند لياقت مادري آخرين حجت خود را به او عطا فرمود.

بشر بن سليمان نخاسي كه از فرزندان ابو ايوب انصاري و يكي از دوستان دو امام گرانقدر حضرت هادي و عسكري و همسايه آن دو بزرگوار در سامرا است، آورده است كه:

من احكام و آگاهيهاي لازم در مورد بردگان و اسيران را از سالارم حضرت هادي عليه السلام آموختم. و آن گرانمايه، اين حقوق و احكام را به گونه اي به من تعليم فرمود كه من بدون اجازه او نه برده اي مي خريدم و نه مي فروختم و همواره از موارد نامعلوم و نامشخص، تا روشن شدن حكم آن، دوري مي جستم و حلال و حرام را در اين مورد به شايستگي درك مي كردم.

يكي از شبها كه در منزل بودم و كمي از شب گذشته بود در خانه به صدا درآمد و يكي از خدمتگزاران حضرت هادي كه « كافور» نام داشت مرا مخاطب ساخت و گفت كه حضرت هادي مرا فرا خوانده است. لباس خويش را به سرعت پوشيدم و به هنگامي كه وارد خانه آن جناب شدم، ديدم امام هادي با فرزندش حضرت عسكري عليه السلام و خواهرش «حكيمه» آن بانوي آگاه در حال گفتگو هستند.

پس از سلام، نشستم كه آن حضرت فرمود « بشر! تو از فرزندان انصار هستي و دوستي و مهر انصار همچنان نسل به نسل نسبت به پيامبر و خاندانش به ارث مي رسد و شما بر آن صفا و محبت باقي هستيد و مورد اعتماد خاندان پيامبر.

اينك! مي خواهم تو را به فضيلت و امتيازي مفتخر سازم كه هيچ كس از پيروان ما در اين فضيلت به تو پيشي نگرفته است و تو را به رازي آگاه سازم كه كسي را آگاه نساخته ام و آن اين است كه: تو را مأموريت مي دهم تا بانويي بزرگ و آگاه را كه بظاهر در صف كنيزان است، خريداري نمايي و او را به سر منزل مقصود و محبوبش راهنمايي كني».

آنگاه نامه اي به خط و لغت رومي مرقوم داشت و با مهر مخصوص خويش آن را مهر زد و بسته ويژه اي كه زرد رنگ بود و در آن 220 دينار بود به من داد و فرمود:

«بشر! اين نامه و كيسه زر را بگير و بسوي بغداد حركت كن و پس از ورود بدان شهرع فلان روز، در كنار پل بغداد، منتظر كشتيهاي اسيران روم » باش. هنگامي كه قايق حامل اسيران رسيد و خريداران كه بيشتر آنها فرستادگان مقامات رژيم بني عباس هستند اطراف آنها حلقه زدند تو از دور مراقب باش تا مردي بنام « عمر بن يزيد نخاس» را كه در ميان صاحبان برده است بيابي.

او كنيزي را با ويژگيهاي خاص خود در حالي كه لباس حرير ضخيم بر تن دارد براي فروش آورده است، اما آن كنيز خود را پوشانده و از دست زدن و نگاه كردن خريداران سخت جلوگيري مي كند، چرا كه بظاهر در ميان بردگان است و خود در حقيقت از بانوان با شخصيت و پاك و آزاده مي باشد.

فروشنده او را تحت فشار قرار مي دهد تا او را بفروشد اما او فرياد آزادي و نجابت سر مي دهد و به خريداري كه حاضر مي شود سيصد دينار به صاحب او بپردازد مي گويد:« بنده خدا! پول خودت را از دست مده! اگر تو در لباس سليمان و بر قدرت و شوكت او هم درآيي، من ذره اي به تو علاقه نشان نخواهم داد». و بدينگونه خريداري را كه شيفته شكوه و عظمت و عفت و پاكي اوست، نمي پذيرد و او را مي راند.

سرانجام « عمر بن يزيد» به او مي گويد:« من ناگزيرم تو را بفروشم پس خودت بگو راه حل چيست؟»

او خواهد گفت:« در اين كار شتاب مكن! من تنها فرد امين و درستكار و شايسته كرداري كه برايم دلپسند باشد مي پذيرم.»

در اين هنگام برخيز و به « عمر» بگو:« من نامه اي به زبان رومي دارم كه يكي از شايستگان نوشته و ويژگيهاي مورد نظر اين بانو، در شخصيت نويسنده آن جلوه گر است. شما نامه را به او بده تا بخواند اگر تمايل داشت من وكيل نويسنده نامه هستم و اين كنيز را براي او خريدارم.»

«بش» فرستاده امام هادي اضافه مي كند كه: من، برنامه را همانگونه كه امام دستور داده بود به دقت پياده كردم تا نامه را به او رساندم هنگامي كه نامه را دريافت داشت و بدان نگريست، سيلاب اشك امانش نداد و بشدت گريست و به « عمر بن يزيد» گفت:« اينك! مي تواني مرا به صاحب اين نامه بفروشي». و سوگندهاي سختي ياد كرد كه اگر به صاحب نامه نفروشد خود را خواهد كشت و هرگز كسي را نخواهد پذيرفت.

من با فروشنده براي خريد وارد گفتگو شدم و پس از تلاش بسيار كار به آنجا رسيد كه « عمر بن يزيد» به همان پولي كه سالارم امام هادي عليه السلام داده بود راضي شد و پس از دريافت ههمه آن 220 دينار، كنيز مورد نظر را تحويل من داد و در حاليكه او از شادماني در پوست نمي گنجيد به منزل بازگشتيم تا او را به خانه حضرت هادي ببرم. همراه او به خانه رسيديم، اما او قرار و آرام نداشت نامه سالارم را گشود و پس از بوسه باران ساختن آن، نامه را به سر و صورت خويش ماليد و به روي ديدگانش نهاد.

من كه از رفتار او شگفت زده شدم بودم، گفتم:« آيا شما نامه اي را كه هنوز نگارنده آن را نمي شناسي بوسه باران مي سازي»؟

او گفت:« بنده خدا! تو با اينكه فردي درست انديسش و امانتدار و فرستاده بنده برگزيده و محبوب خدا هستي، در شناخت فرزندان پيامبران ناتواني. پس گوش به سخنان من بسپار و با دل توجه كن تا خود را معرفي كنم و جريان شگفت خويش را برايت باز گويم».

آنگاه گفت:« من مليكه هستم دختر يشوعا و نوه قيصر روم.

مادرم از فرزندان حواريون است و دختر «شمعون»، جانشين حضرت مسيح.

داستان من شگفت انگيزترين داستانهاست. من سيزده ساله بودم كه جدم قيصر «روم»، تصميم گرفت مرا به عقد برادرزادهاش درآورد، به همين جهت بيش از سيصد نفر كشيش و راهب از نسل حواريون و هفتصد نفر از اشراف و شخصيتهاي سرشناس كشور و چهار هزار نفر از فرماندهان ارتش و افسران و درجه داران لشكر روم و رؤساي عشائر را، در كاخ خود گرد آورد و تخت بسيار بلند و پرشكوي را كه از انواع زر و سيم ساخته شده بود، در سالن بزرگ كاخ قرار داد و برادرزاده اش را بر فراز آن دعوت كرد تا طي مراسم ويژه اي، مرا به ازدواج او، درآورد.

اما هنگامي كه فرزند برادرش بر فراز تخت قرار گرفت و صليبها گرداگرد او، آويخته شد و اسقفها در برابر او تعظيم كردند و انجيل مقدس گشوده شد، بناگاه صليبها از جايگاههاي بلند خود، فرو غلطيدند و ستونهاي تخت درهم شكست و آن جوان نگون بخت از فراز تخت به زمين افتاد و بيهوش گرديد.

بر اثر حادثه ناگوار، رنگ اسقفها پريد و بندهاي وجودشان به لرزه در آمد و بزرگ آنان به پدر بزرگ من، قيصر روم، گفت:« شاها! ما را از كاري كه شومي آن از زوال آيين مسيح خبر مي دهد، معذور دار!»

جدم آن حادثه تكاندهنده را به فال بد گرفت و به اسقفها دستور داد تا ستونها را برافراشته دارند و صليبها را بالا برند و بجاي آن جوان نگون بخت: برادرش را بياورند تا مرا به ازدواج او در آورد و بدينوسيله شومي پديد آمده را با نيكبختي و سعادت فرد دوم، برطرف سازد.

اما هنگامي كه اسقفها به دستور قيصر روم عمل كردند، همان تلخي كه براي برادرزاده اول او پيش آمده بود براي دومي نيز رخ داد. مردم وحشت زده پراكنده شدند. پدربزرگم، قيصر روم، اندوهگين و ماتم زده برخاست و وارد قصر خويش شد و پرده هاي كاخ افكنده شد و ماجرا تمام شد و در هاله اي از ابهام و نگراني قرار گرفت.

شب فرا رسيد و آن روز دهشتناك سپري شد. من همن شب در خواب ديدم كه حضرت مسيح به همراه وصيّ خود «شمعون» و گروهي از حواريون وارد كاخ جدم قيصر روم شدند و منبري پر فراز و شكوهنمند در همان نقطه اي كه جدم تخت خود را قرار داده بود بر پا ساختند. درست در همين لحظات بود كه حضرت محمد به گروهي از جوانان و فرزندان خويش وارد شدند. حضرت مسيح به استقبال آن حضرت شتافت و او را در آغوش كشيد.

پيامبر اسلام به او فرمود:« من آمده ام تا مليكه، دختر شمعون را براي پسرم خواستگاري كنم». و در همانحال ديدم كه آن حضرت با دست خويش به امام حسن عسكري اشاره فرمود.

مسيح نگاهي به شمعون كرد و گفت:« افتخار بزرگي به سويت آمده است، با خاندان پيامبر پيوند كن و دخترت را به فرزند او بده».

و شمعون هم گفت:« پذيرفتم».

پيامبر اسلام بر فراز منبر رفت و مرا به ازدواج پسر خود در آورد و بر اين ازدواج مسيح عليه السلام و حواريون و فرزندان حضرت محمد گواه بودند.

از خواب خويش آن شب جاودانه بيدار شدم اما ترسيدم خواب خود را بر پدر و جدم بازگويم.

از آن پس قلبم از محبت حضرت عسكري، مالامال شد به گونه اي كه از آب و غذا دست شستم و به همين جهت بسيار ضعيف و ناتوان شدم و به بيماري سختي دچار گشتم.

جدم، بهترين پزشكان كشور را يكي پس از ديگري براي نجات من فرا خواند، اما بيهوده بود و آنان كاري از پيش نبردند و هنگامي كه جدم از نجات من نوميد شد به من گفت:« نور ديده ام! دخترم! براي نجات جان و شفاي بيماريت چه كنم! آيا چيزي به نظرت نمي رسد؟»

من گفتم:« نه! من درهاي نجات را به روي خود مسدود مي نگرم، شما اگر ممكن است دستور دهيد اسيران مسلمان را از زندانها و شكنجه گاهها آزاد كنند و زنجير از دست و پاي آنان بردارند و بر آنان مهر ورزند و آزادشان سازند، اميد دارم كه در برابر اين مهر به اسيران و غريبان، حضرت «مسيح» و مادرش « مريم» مرا شفا بخشند.»

جدم به خواسته من جامعه عمل پوشاند و براي شفاي من، همه اسيران مسلمان را آزاد ساخت و من نيز خويشتن را اندكي سالم و با نشاط نشان دادم و كمي غذا خوردم و جدم شادمان گرديد و بر محبت بر اسيران و احترام به آنان تأكيد كرد.

چهار شب از آن رؤياي شكوهبار گذشته بود كه خواب ديگري ديدم.

گويي دختر گرانمايه پيامبر اسلام، سالار بانوان جهان به همراه مريم و هزار نفر از دوشيزگان بهشتي، به ديدار من آمدند.

مريم پاك، رو به من كرد و گفت:« اين، سالار بانوان جهان، فاطمه عليها السلام دخت گرانمايه پيامبر و مادر همسر آينده تو است».

من دامان آن بانوي بزرگ را سخت گرفتم و گريه كنان از اينكه حضرت عسكري از ديدار من سرباز مي زند و به خوابم نمي آيد به مادرش شكايت بردم.

فاطمه عليها السلام فرمود:« مليكه! پسرم به ديدار تو نخواهد آمد چرا كه مشرك هستي. اين خواهرم « مريم» است كه از دين شما بيزاري مي جويد، اگر براستي دوست داري خشنودي خدا و مسيح عليه السلام و مريم را بدست آوري و به ديدار حسن من، مفتخر گردي بگو:« اشهد ان لا اله الله و ان ابي محمد رسول الله».

من به دعوت، حضرت فاطمه سلام الله عليها السلام آوردم و به يكتايي خدا و رسالت حضرت محمد (ص) گواهي دادم. بانوي بانوان مرا در آغوش كشيد و خوش آمد گفت و فرمود؟ اينك در انتظار پسرم باش!...)

از خواب برخاستم، اما شور و شوق ديدار امام حسن، كران تا كران وجودم را فرا گرفته بود. در انتظار ديدارش قرار و آرام نداشتم كه شب فرا رسيد و او به خواب من آمد. هنگامي كه او را ديدم به او گفتم:« سرورم! محبوب قلبم! پس از اينكه، قلب مرا لبريز از مهر و عشق پاك خود كردي، به من بي مهري نمودي؟»

فرمود:« تنها دليل تأخير ديدارت، شرك تو بود و اينك كه به راه توحيد و توحيد گرايي گام سپرده اي، همواره به ديدارت خواهم آمد تا خداوند ما را يك جا گرد آورد».

و آن گرانمايه از آن روز تاكنون مرا ترك نكرده و هر شب به خواب من آمده است».

«بشر» فرستاده امام هادي مي گويد: من كه از سرگذشت عجيب او غرق در حيرت شده بودم، از او پرسيدم:« با اين شرايط، شما چگونه به اسارت رفتي و در صف اسيران قرار گرفتي؟»

گفت:« حضرت عسكري، شبي در عالم رؤيا به من خبر داد كه بزودي جدت، سپاهي گران براي نبرد با مسلمانان گسيل خواهد داشت، شما نيز با گروهي از دوشيزگان در لباس خدمتگزار و بطور ناشناس همراه آنان بيا...».

من طبق رهنمود « امام حسن» چنين كردم و طلايه داران سپاه مسلمين، ما را به اسارت گرفتند و تا الان كه خود سرگذشت خويش را به تو باز گفتم، هيچ كس نمي داند كه من دختر پادشاه « روم» هستم.

پرسيدم:« شگفتا! شما كه دختر پادشاه روم هستي چگونه به زبان عربي سخن مي گويي/»

پاسخ داد:« اين بخاطر شدت محبت جدم نسبت به من بود كه مرا با همه وجود و امكانات به آموزش، دانش و بينش تشويق كرد و بانوي مترجم و زبانشناسي را همواره در خدمت من قرار داد تا با كوشش و تلاش بسيار، زبان عربي را بطور شايسته و بايسته به من آموخت».

«بشر» فرستاده امام هادي مي افزايد:« هنگامي كه او را به سامرا و به محضر حضرت هادي آوردم امام عليه السلام ضمن خوش آمد و احترام به او پرسيد:« پيروزي اسلام و مسلمانان و شكست روميان را چگونه ديده است؟ و در مورد شكوه و عظمت خاندان وحي و رسالت چه فكر مي كند؟»

نرجس گفت:« شما كه از من، بر اين واقعيتها داناتريد، من چه گويم؟

امام هادي به او فرمود: من در اين انديشه ام كه مقدم شما را گرامي دارم. اينك، كدامين يك از اين دو راه را براي گراميداشت خود مي پسندي: دريافت سرمايه كلاني از طلا و نقره همچون ده هزار درهم يا بشارت و نويد به افتخار ابدي و هميشگي، كداميك؟».

پاسخ داد:« سرورم! دومي را، مژده به شرافت و نيكبختي جاودانه را».

امام هادي فرمود:« پس تو را نويد باد به فرزند گرانمايه اي كه حكومت عدل و داد را در جهان بر پا خواهد نمود و بر شرق و غرب گيتي حكومت نمود و زمين را لبريز از عدالت و دادگري خواهد ساخت همانگونه كه از ظلم و بيداد لبريز باشد».

پاسخ داد:« سرورم! از چه كسي و چگونه»؟.

فرمود:« از هان شخصيت والايي كه پيامبر در آن شب جاوادانه تو را از مسيح و شمعون براي او خواستگاري كرد و در حضور مسيح و جانشين او، تو را به عقد او در آورد اينكه آيا او را مي شناسي؟».

پاسخ داد:« آري! از همان شب جاودانه اي كه به دست مادر گرانقدرش فاطمه عليها السلام اسلام آوردم، تاكنون شب بدون عشق و ارادت معنوي به وجود مقدس او سحر نكردم و هر شب نيز خواب او را ديده ام».

امام هادي عليه السلام به يكي از خدمتگزاران فرمود:« كافور! خواهر گرانقدرم « حكيمه» را فراخوان».

هنگامي كه آن بانوي بزرگ وارد شد امام هادي (ع) خطاب به او فرمود:« حكيمه! اين همان دوشيزه است...»

و حكيمه او را در آغوش كشيد و مورد تكريم و مهر قرار داد و شادماني خويش را از ديدار او اعلان كرد.

حضرت هادي (ع) به خواهر گرانقدرش فرمود: «دختر پيامبر! اينك او را نزد خويش ببر و مقررات و قوانين دين را آنگونه كه مي بايد به او بياموز، كه او همسر گرانقدر پسرم حسن و مادر پر افتخار « قائم» خواهد بود».

اين بود آنچه مرحوم صدوق در « اكمنال الدين» و شيخ طوسي در « كتاب الغيبةز با اندك تفاوت در برخي واژه ها آورده اند كه ما در حد توان، بهترينها را برگزيديم.

         بنيانگذار مهديه تهران


حجت الاسلام والمسلمين شهيد حاج شيخ احمد کافي


         برنامه های ندبه و کمیل

دعاي کميل و ندبه ارديبهشت ماه 1403


جدول کامل برنامه ها...

         واريز آنلاين به حساب مهديه

         گالري صوتي

قرائت دعاي ندبه 1403/1/31

سخنراني دعاي ندبه 1403/1/31

قرائت دعاي کميل 1403/1/30
بيشتر...

         مجلات


         ارتباط با ما

درباره ما

 نام
 Email
متن
 

         اشتراک

 نام
 Email